تا چشم سوی دیدن داشت بی برگی بود و عریانی. طبیعت به بهایی اندک طراوتش را به پیشکشی پاییز برده بود؛ بی تردید بهای ناچیزی است تماشای رقص باله زنی نارنجی پوش با رخی زرد، گیسوانی سرخ و آوازی که گویی ناله برگی ست در حال جان دادن، زیر گام های مردی با کفش های براق.

طبیعت، مخمور از شراب کهنه پاییز به تماشای تن رنجور خویش نشسته بود. زن نارنجی پوش همچنان می چرخید و می رقصید و آواز بی برگی سر می داد. بادی سرد و منحوس زوزه می کشید. ابرهای تیره و هولناک مجال نورافشانی را از خورشید ربوده بودند. آبی آسمان، سیاهی را تاب نیاورد. غرید و باریدن گرفت. طبیعت مستی از سر فکند، بار دیگر جان گرفت؛ و ناله های زن نارنجی پوش زیر گام های مرد خاموش شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها