با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.

سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر در آغوش م گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوان م کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام ها م سست و بی رمق بود. خس خس، ریتمی ناموزون به نفس هام داده بود اما چهره ام طرح تبسم داشت و معجزه ی زندگی دوباره مرا به خلسه سکوت و آرامش برده بود. گه گاهی عکس های آن روز را مرور می کنم. کمی زیر چشمانم گود افتاده و لاغرتر شده ام اما دختر توی عکس ها آدم دیگری ست. با این ماجرا بزرگ شد. چشمان ش را شسته و جور دیگر می بیند. گاهی با خودم می گویم:" زهرا! باورت میشه همه این سال ها دختر تو جیبی خدا بودی؟"

"من زنده ام" را که می خواندم؛ معصومه، دختر نقش اول داستان، دخترتوجیبی پدر بود. به دختره سرتق داستان با این برچسب شیرین و دلبر حسودی ام می شد. اما حالا دختر تو جیبی خدا بودن یک چیز دیگری است.

باری، من زنده ام و طی یک سال گذشته یاد گرفته ام بیشتر به آسمان نگاه کنم، بیشتر خود را در آغوش بکشم و بیشتر لبخند بزنم.

روز موعود فرا رسید. مسیری را که برای رسیدن به باغ، سال گذشته افتان و خیزان آمده بودم با قدم های استوار و بلند طی کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حسی آشنا وادارم می کرد چشمان م را ببندم و هوای باغ  را که آکنده از بوی پاییز بود نفس بکشم. نفسی عمیق و جان دار. نفسی که پاییز گذشته بازی عجیبی به راه انداخته بود. می رفت و با ناز می آمد و قوتی نداشت. اکنون با چشمان بسته هم می توانم تن بی برگ درختان و پرهای طلایی فرو هشته شان  را تصور کنم.

پرهای طلایی فرو هشته؟! گاهی فراموش می کنم وسط یک روزمره ساده دست از تصویر سازی شاعرانه بردارم. طبیعت آدم را به وجد می آورد و اختیار از کف ت می رباید. دلم می خواهد زیبایی اش را در ناب ترین واژه ها و عبارت ها بریزم. حال، پاییز هزار رنگ که جای خود دارد. 

روی تن تک تک  درختان باغ دست می کشم حس می کنم تن شان نبض دارد. روی برگ های زرد و نارنجی قدم می زنم. برای دوباره شنیدن خش خش شان مسیری را انتخاب می کنم و راه آمده را باز می گردم. بارها و بارها این کار را با لبخند و ذوق وصف ناپذیری تکرار می کنم. شده ام مثل کودکی  که کفش جق جقه ای پا کرده و برای درآوردن صدای کفش هی راه می رود. نمی دانم برای کسی که که سی سالگی را رد کرده اینجور ذوق کردن ها طبیعی ست یا نه؟

انگار کودکی دستم را می گیرد و می کشد و من دنبال ذوق هاش می دوم. شاید هم وقت اضافه ای که برای زندگی به من هدیه شده سر ذوقم آورده. قدردان م کرده. گاهی معجزه زندگی شگفتی های بی  نظیری پیش رومان می گذارد. باید در سکوت فقط تماشا کرد و پر از لذت شد.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها