اطلسی های تر



آسمان ابریست. باران می بارد. کنار شعله ای گرم کتاب می خوانم. عاشقانه خسرو و شیرین را:

"ز سوز عشق بهتر در جهان چیست؟

که بی او گل نخندید ابر نگریست"

راست می گوید شاعر! عشق بهانه ای است برای خندیدن، برای باریدن!

زمستان که می شود ابرها عاشق می شوند. بهانه می گیرند. بغض می کنند. می گریند. گاهی ریز ریز، گاهی هم زار می زنند و شلاق اشک هایشان شلق شلق می بارد. زمستان و عاشقانه هایش را از دست نمی دهم. باران که می بارد پشت پنجره می روم و او را میهمان لحظه هایم می کنم. قطره های بازیگوش باران از پشت شیشه برایم بوسه می فرستند. همه تن لبخند می شوم؛ با سرانگشتم رد بوسه شان را می چینم. بوسه هایی که شاید روزی سهم شیرین بوده اند؛ شاید هم سهم فرهاد، آن زمان که از حال دلش با کوه می گفت و آسمان چشمانش می بارید. به گمانم عاشقانه های باران سهم همه دل های شیشه ای است سهم من اما بیشتر است. خدای باران می داند چه می گویم! دلبری سوگولی اش را از بر است.

#زهرا_خدری

#ابر_ها_هم_عاشق_می شوند


دل من! زمستانی دیگر فرا رسید و تو چه خوش می نوازی ریتم نفس هایم را. بنواز نشانه حق. دوستت دارم راز زیبای من. نوازندگیت را در سینه ام هر لحظه با گوش جان می شنوم. بنواز که چه خوش می نوازی موسیقی نفس را. یلدایی دیگر را  میهمان زندگی هستیم. چه حس خوبی دارم این روزها با تو. بیا امشب، دست یلدا را بگیریم و روی برف ها، کوچه های مهربانی را قدم بزنیم و بگذاریم زندگی رد گام هامان را بگیرد و با ما شانه به شانه هم قدم شود. دل من! می خواهم چله امسال را با تو بگیرم. می خواهم طپش هایت را تا طلوع صبح یلدا بشمارم. بیا آغوشمان را به روی رقص دانه های برف بگشاییم. بیا زمستان را تنگ در آغوش بگیریم و بوسه هایش را با بوسه هایی داغ پاسخ دهیم. دل من! بیا یلدا را که تن پوشی از شب  و ستاره های آسمان به تن کرده به کلبه مان راه دهیم و خاطره های با هم بودنمان را مرور کنیم. این روزها بیشتر از هر وقتی قدرت را می دانم. ممدحیاتم! مفرح ذاتم!

زمستان، در می زند. سوز سرمایش بی تاب بزم ماست. تقلا می کند از لای درز در خود را در آغوش گرمای وجودمان بیندازد. من و تو معجزه مهریم. بیا در را بگشاییم. دیروز پاییز را روانه کردیم. بیا امروز پیشواز زمستان برویم. دل من! بیا یلدا را تا طلوع صبح، تا زایش مهر، بنوازیم. می دانی که؟ من و تو ودیعه عشق و مهریم.

یلداتان پر لبخند

#زهرا_خدری

#من_و_تو_و_یلدا


یلدای96

یلدای 95


من و تو یلدا


لابلای برگ های پاییزی، برگ احساسی را، پیشکش لحظه های پاییزی ام یافتم. حس قشنگش را بوییدم و گوشه طاقچه دل، در صندوقچه خاطرات، به یادگار نگاه می دارم.

سرخی عشق را، نارنجی محبت را، اخرایی دوست داشتن را بی اعتنایی نشاید!

پاییز را دوست بدار. دست در دست بانوی احساس، سلانه سلانه کوچه های دلدادگی را قدم بزن. پاییز به افتخارت کوچه ها را مفروش برگ هایش کرده. نارنجی های چشم نواز پاییز را در قاب چشمانت جای بده و بگذار ملکه قلبت رنگین کمان پاییز را در تابلوی چشمان تو به تماشا بنشیند. صداقت و پاکی را در زاویه دیگر چشمانت بریز و فراروی بانوی دلت بگذار تا به خش خش برگ های احساست ایمان بیاورد!
#زهرا_خدری
#خش_خش_برگ_های_احساس

خش-خش-برگ-های-احساس


کدام درد اینگونه مچاله ات کرده؟ زندگی کدام غم را به جانت انداخته که اینگونه چمباتمه زده ای و گرد پیری بر محاسنت جلوه می فروشد؟! تن رنجورت کتاب قصه کدام ماجراست؟ خوره کدام دل مشغولی از فربگی تنت کاسته و پوست و استخوانی بر جای گذارده؟ به من بگو اهل کدام دیاری؟ در دیار تو نیز جام ها آکنده از خون دل مردم است؟ شرابی سرخ تر از سرخ؟ دستان پینه بسته ات رد بوسه کدام ظلم و جفاست؟ کم سویی چشمانت را کدام سورمه شفابخش، مرهم است؟ بوستانی پس زمینه تصویرت نمی بینم. رد گام های خوشنودی را در سیمایت نمی یابم. چه خوب بود اگر نقاش روزگار، طرح یک لبخند بر لبانت می نشاند!

#زهرا_خدری

#شرابی_سرخ_تر_از_سرخ

شرابی-سرخ-تر-از-سرخ


زیر آسمان شب، با سکوت وعده دارم. لب حوض هشت ضلعی با ماهی قرمزهای زیبایش می نشینم. آب را نوازش می کنم. خنکایش که زیر پوستم می دود؛ گویی نوازشم را با بوسه ای نرم و آرام پاسخ می گوید. آب، راه و رسم مهربانی را بهتر از ما آدم ها می داند. به وقتش، در گنجه پاکی و زلالی را می گشاید و تحفه ای از مهر پیشکشت می کند.

و مهتاب در خاموشی شب، نور لطیفش را توی حوض ریخته و گوشه ای از حوض، بزم ماهی قرمزها را به تماشا نشسته است.

ماهی ها حریر نور به تن کرده اند و گرداگرد مهتاب  به رقص درآمده اند.

من و مهتاب، میهمان سکوت و آرامش شب یم. مهتاب را نمی دانم از چه دلتنگ است! اما گاهی آدم ها دلت را می زنند. باید دست چین شان کنی. تعدادی شان را باید از زندگیت، لیست تماس ها و دیدارهایت دور بریزی. انگار ماهی ها تو را بهتر می فهمند. تو را بهتر می شنوند. گویی آغوش شب، مهربان تر است. تن احساسم را به آغوش شب می سپارم. بوی آغوش خدا را می دهد. دل گویه هایم را لب حوض، با مهتاب می گویم. می دانی که! مهتاب، به خدا نزدیک تر است!

#زهرا_خدری

#ماهی_ها_حریر_نور_به_تن_کرده_اند


می دانی؟ تلاقی چشمانم با سیه فام چشمانت معجزه بود. همان معجزه معروف: عین، شین، قاف. همان که بذرش نایاب است و کشتگاهش آن سوی دشت های دل. همان که وقتی جوانه می زند و می روید می شود تارتنک دلت؛ عصاره جانت را می فشارد و باده عشق در کام احساست می ریزد و تو به سلامتی اش، صراحی را لاجرعه سر می کشی.

به سلامتی چشمانت!

چشمان تو مرا می سراید. آرام و عاشقانه می سراید. زلال چشمان مهربان تو انعکاس تصویر من است در حوض نگاهت. من ساعت ها لب حوض نگاهت می نشینم و عاشقانه هایت را از بر می کنم.

به سلامتی چشمانت!

نگاهت می کنم. زمزمه چشمان تو طنین تیشه فرهاد است در بیستون. نجواهای عاشقانه خسروست در گوش شیرین. مویه های مجنون است در فراق لیلی و قصه های شهرزاد قصه گوست در دل شب. شاید هم چکاچک شمشیر پهلوانی است روئین تن برای تصاحب زیبا رویی!

به سلامتی چشمانت!

من و تو همان نیمه هایی هستیم که به قول آن دوست، روزی دست های خدا را رها کردیم و در وادی عشق گم شدیم. اکنون سهم من از تو سیاه دوست داشتنی چشمانت است و سهم تو از من رویای چشمانم. یادت باشد، در دوئل چشمانمان، قهرمان بلامنازع فتح چشمانت من بودم.

به سلامتی چشمانت!

می دانی؟ من، جم بودم و چشمان تو جام. من جاودانگی را، آب حیات را در ظلمات چشمان تو یافتم اما دریغ از یک جرعه! سهم من از تو فقط سیاه چشمانت بود.

به سلامتی چشمانت!

#زهرا_خدری

#جام_جهان_نمای_چشمانت



پی نوشت: متن زاییده تخیل است. صرفا برای شرکت در فراخوان رادیو.

چالش رادیو بلاگی ها( جام جهانی چشمانت)


آسمان ابریست. باران می بارد. کنار شعله ای گرم عاشقانه می خوانم. خسرو و شیرین را.

"ز سوز عشق بهتر در جهان چیست؟

که بی او گل نخندید ابر نگریست"

راست می گوید شاعر! عشق بهانه ای است برای خندیدن، برای باریدن!

زمستان که می شود ابرها عاشق می شوند. بهانه می گیرند. بغض می کنند. می گریند. گاهی ریز ریز، گاهی هم زار می زنند و شلاق اشک هایشان شلق شلق می بارد. زمستان و عاشقانه هایش را از دست نمی دهم. باران که می بارد پشت پنجره می روم و او را میهمان لحظه هایم می کنم. قطره های بازیگوش باران از پشت شیشه برایم بوسه می فرستند. همه تن لبخند می شوم؛ با سرانگشتم رد بوسه شان را می چینم. بوسه هایی که شاید روزی سهم شیرین بوده اند؛ شاید هم سهم فرهاد، آن زمان که از حال دلش با کوه می گفت و آسمان چشمانش می بارید. به گمانم عاشقانه های باران سهم همه دل های شیشه ای است سهم من اما بیشتر است. خدای باران می داند چه می گویم! دلبری سوگولی اش را از بر است.

#زهرا_خدری

#ابر_ها_هم_عاشق_می_شوند


آسمان ابریست. باران می بارد. کنار شعله ای گرم عاشقانه می خوانم. خسرو و شیرین را.

"ز سوز عشق بهتر در جهان چیست؟

که بی او گل نخندید ابر نگریست"

راست می گوید شاعر! عشق بهانه ای است برای خندیدن، برای باریدن!

زمستان که می شود ابرها عاشق می شوند. بهانه می گیرند. بغض می کنند. می گریند. گاهی ریز ریز، گاهی هم زار می زنند و شلاق اشک هایشان شلق شلق می بارد. زمستان و عاشقانه هایش را از دست نمی دهم. باران که می بارد پشت پنجره می روم و او را میهمان لحظه هایم می کنم. قطره های بازیگوش باران از پشت شیشه برایم بوسه می فرستند. همه تن لبخند می شوم؛ با سرانگشتم رد بوسه شان را می چینم. بوسه هایی که شاید روزی سهم شیرین بوده اند؛ شاید هم سهم فرهاد، آن زمان که از حال دلش با کوه می گفت و آسمان چشمانش می بارید. به گمانم عاشقانه های باران سهم همه دل های شیشه ای است سهم من اما بیشتر است. خدای باران می داند چه می گویم! دلبری سوگولی اش را از بر است.

#زهرا_خدری

#ابر_ها_هم_عاشق_می_شوند





دل من! زمستانی دیگر فرا رسید و تو چه خوش می نوازی ریتم نفس هایم را. بنواز نشانه حق. دوستت دارم راز زیبای من. نوازندگیت را در سینه ام هر لحظه با گوش جان می شنوم. بنواز که چه خوش می نوازی موسیقی نفس را. یلدایی دیگر را  میهمان زندگی هستیم. چه حس خوبی دارم این روزها با تو. بیا امشب، دست یلدا را بگیریم و روی برف ها، کوچه های مهربانی را قدم بزنیم و بگذاریم زندگی رد گام هامان را بگیرد و با ما شانه به شانه هم قدم شود. دل من! می خواهم چله امسال را با تو بگیرم. می خواهم تپش هایت را تا طلوع صبح یلدا بشمارم. بیا آغوشمان را به روی رقص دانه های برف بگشاییم. بیا زمستان را تنگ در آغوش بگیریم و بوسه هایش را با بوسه هایی داغ پاسخ دهیم. دل من! بیا یلدا را که تن پوشی از شب  و ستاره های آسمان به تن کرده به کلبه مان راه دهیم و خاطره های با هم بودنمان را مرور کنیم. این روزها بیشتر از هر وقتی قدرت را می دانم. ممدحیاتم! مفرح ذاتم!

زمستان، در می زند. سوز سرمایش بی تاب بزم ماست. تقلا می کند از لای درز در خود را در آغوش گرمای وجودمان بیندازد. من و تو معجزه مهریم. بیا در را بگشاییم. دیروز پاییز را روانه کردیم. بیا امروز پیشواز زمستان برویم. دل من! بیا یلدا را تا طلوع صبح، تا زایش مهر، بنوازیم. می دانی که؟ من و تو ودیعه عشق و مهریم.

یلداتان پر لبخند

#زهرا_خدری

#من_و_تو_و_یلدا


یلدای96

یلدای 95


من و تو یلدا


لابلای برگ های پاییزی، برگ احساسی را، پیشکش لحظه های پاییزی ام یافتم. حس قشنگش را بوییدم و گوشه طاقچه دل، در صندوقچه خاطرات، به یادگار نگاه می دارم.

سرخی عشق را، نارنجی محبت را، اخرایی دوست داشتن را بی اعتنایی نشاید!

پاییز را دوست بدار. دست در دست بانوی احساس، سلانه سلانه کوچه های دلدادگی را قدم بزن. پاییز به افتخارت کوچه ها را مفروش برگ هایش کرده. نارنجی های چشم نواز پاییز را در قاب چشمانت جای بده و بگذار ملکه قلبت رنگین کمان پاییز را در تابلوی چشمان تو به تماشا بنشیند. صداقت و پاکی را در زاویه دیگر چشمانت بریز و فراروی بانوی دلت بگذار تا به خش خش برگ های احساست ایمان بیاورد!
#زهرا_خدری
#خش_خش_برگ_های_احساس

کدام درد اینگونه مچاله ات کرده؟ زندگی کدام غم را به جانت انداخته که اینگونه چمباتمه زده ای و گرد پیری بر محاسنت جلوه می فروشد؟! تن رنجورت کتاب قصه کدام ماجراست؟ خوره کدام دل مشغولی از فربگی تنت کاسته و پوست و استخوانی بر جای گذارده؟ به من بگو اهل کدام دیاری؟ در دیار تو نیز جام ها آکنده از خون دل مردم است؟ شرابی سرخ تر از سرخ؟ دستان پینه بسته ات رد بوسه کدام ظلم و جفاست؟ کم سویی چشمانت را کدام سورمه شفابخش، مرهم است؟ بوستانی پس زمینه تصویرت نمی بینم. رد گام های خوشنودی را در سیمایت نمی یابم. چه خوب بود اگر نقاش روزگار، طرح یک لبخند بر لبانت می نشاند!

#زهرا_خدری

#شرابی_سرخ_تر_از_سرخ


دقایق اندکی تا تحویلی دیگر برای نو شدن و تازه شدن باقی مانده. بهار گیسوان معطر به گل های وحشی اش را افشان کرده. نسیم بهاری عطر طره های مشکین بهار را به همه سو می برد. رایحه اش جان را تازه می کند و نوید عیدی میمون و مبارک را می دهد. سوگولی فصل ها دلبرانه و دامن کشان می آید و کوبه های دلمان را برای نو شدن می کوبد. اگر بانوی بهار، در دلت را کوبید در به رویش بگشای و تحفه بهاریت را بستان. سبدی سیب سرخ محبت، سنبلی دلبر، سبزه زندگی و سفره مهربانی. پیشکشی های بهار را کنار آب و آیینه، روی طاقچه دلت بچین. آینه قلبت را با زلال آب، غبار بزدایی، خدای جان را بخوان و حول حالنا بخواه تا بار دیگر برویی و همچون جان گرفتن زمین در بهار سبز شوی، دلبر شوی.

#زهرا_خدی

#بهار_گیسوان_ش_را_افشان_کرد_ه


اندک دقایقی تا تحویل دیگر برای نو شدن و تازه شدن باقی مانده. بهار گیسوان معطر به گل های وحشی اش را افشان کرده و نسیم، عطر طره های مشکینش را به همه سو می برد. طره هایی که رایحه اش جان را تازه می کند و نوید عیدی میمون و مبارک را می دهد. سوگولی فصل ها دلبرانه و دامن کشان می آید و کوبه های دلمان را برای نو شدن می کوبد. اگر بانوی بهار، در دلت را کوبید در به رویش بگشای و تحفه بهاریت را بستان. سبدی سیب سرخ محبت، سنبلی دلبر، سبزه زندگی و سفره مهربانی. پیشکشی های بهار را کنار آب و آیینه، روی طاقچه دلت بچین. آینه قلبت را با زلال آب، غبار بزدایی، خدای جان را بخوان و حول حالنا بخواه تا بار دیگر برویی و همچون جان گرفتن زمین در بهار سبز شوی، دلبر شوی.

#زهرا_خدی

#بهار_گیسوان_ش_را_افشان_کرد_ه


زمستان را مجالی نیست. تنها دقایقی اندکی تا تحویل دیگر برای نو شدن و تازه شدن باقی مانده. بهار گیسوان معطر به گل های وحشی اش را افشان کرده و نسیم، عطر طره های مشکینش را به همه سو می برد. طره هایی که رایحه اش جان را تازه می کند و نوید عیدی میمون و مبارک را می دهد. سوگولی فصل ها دلبرانه و دامن کشان می آید و کوبه های دلمان را برای نو شدن می کوبد. اگر بانوی بهار، در دلت را کوبید در به رویش بگشای و تحفه بهاریت را بستان. سبدی سیب سرخ محبت، سنبلی دلبر، سبزه زندگی و سفره مهربانی. پیشکشی های بهار را کنار آب و آیینه، روی طاقچه دلت بچین. آینه قلبت را با زلال آب، غبار بزدایی، خدای جان را بخوان و حول حالنا بخواه تا بار دیگر برویی و همچون جان گرفتن زمین در بهار سبز شوی، دلبر شوی.

#زهرا_خدی

#بهار_گیسوان_ش_را_افشان_کرد_ه


زمستان را مجالی نیست. تنها دقایق اندکی تا تحویل دیگر برای نو شدن و تازه شدن باقی مانده. بهار گیسوان معطر به گل های وحشی اش را افشان کرده و نسیم، عطر طره های مشکینش را به همه سو می برد. طره هایی که رایحه اش جان را تازه می کند و نوید عیدی میمون و مبارک را می دهد. سوگولی فصل ها دلبرانه و دامن کشان می آید و کوبه های دلمان را برای نو شدن می کوبد. اگر بانوی بهار، در دلت را کوبید در به رویش بگشای و تحفه بهاریت را بستان. سبدی سیب سرخ محبت، سنبلی دلبر، سبزه زندگی و سفره مهربانی. پیشکشی های بهار را کنار آب و آیینه، روی طاقچه دلت بچین. آینه قلبت را با زلال آب، غبار بزدایی، خدای جان را بخوان و حول حالنا بخواه تا بار دیگر برویی و همچون جان گرفتن زمین در بهار سبز شوی، دلبر شوی.

#زهرا_خدی

#بهار_گیسوان_ش_را_افشان_کرد_ه


عزیزم! ایزد بانوی آب، پیش روی دیدگانم تو سپیده دم یک صبح قشنگی، خنکای جوی آب روانی در دشتی زیبا یا حتی اسبی سفیدی که دره ها و تپه ها را می تازد و من دلم می خواهد رقص یالش را در باد به تماشا بنشینم و نوازندگی نعل هایش روی گرده زمین گوش جانم را سرمست کند؛ شاید هم لبخند خورشیدی که هرم نفس های آتشینت دلی فسرده و یخ زده را گرم می کند. نمی دانم! هرچه که هستی رفاقتت همه حس های ناب و دوست داشتنی را برایم به ارمغان آورده.

تقدیم به ناهید عزیزم!

زاد روزت مبارک رفیق!

 

پ ن: ناهید در اوستا ایزد آب است.

 

#زهرا_خدری

#ایزد_بانو_ی_آب


دل من! زمستانی دیگر فرا رسید و تو چه خوش می نوازی ریتم نفس هایم را. بنواز نشانه حق. دوستت دارم راز زیبای من. نوازندگیت را در سینه ام هر لحظه با گوش جان می شنوم. بنواز که چه خوش می نوازی موسیقی نفس را. یلدایی دیگر را  میهمان زندگی هستیم. چه حس خوبی دارم این روزها با تو. بیا امشب، دست یلدا را بگیریم و روی برف ها، کوچه های مهربانی را قدم بزنیم و بگذاریم زندگی رد گام هامان را بگیرد و با ما شانه به شانه هم قدم شود. دل من! می خواهم چله امسال را با تو بگیرم. می خواهم تپش هایت را تا طلوع صبح یلدا بشمارم. بیا آغوشمان را به روی رقص دانه های برف بگشاییم. بیا زمستان را تنگ در آغوش بگیریم و بوسه هایش را با بوسه هایی داغ پاسخ دهیم. دل من! بیا یلدا را که تن پوشی از شب  و ستاره های آسمان به تن کرده به کلبه مان راه دهیم و خاطره های با هم بودنمان را مرور کنیم. این روزها بیشتر از هر وقتی قدرت را می دانم. ممدحیاتم! مفرح ذاتم!

زمستان، در می زند. سوز سرمایش بی تاب بزم ماست. تقلا می کند از لای درز در خود را در آغوش گرمای وجودمان بیندازد. من و تو معجزه مهریم. بیا در را بگشاییم. دیروز پاییز را روانه کردیم. بیا امروز پیشواز زمستان برویم. دل من! بیا یلدا را تا طلوع صبح، تا زایش مهر، بنوازیم. می دانی که؟ من و تو ودیعه عشق و مهریم.

یلداتان پر لبخند

#زهرا_خدری

#من_و_تو_و_یلدا

 

یلدای96

یلدای 95

 

من و تو یلدا


عزیزم! ایزد بانوی آب، پیش روی دیدگانم تو سپیده دم یک صبح قشنگی، خنکای جوی آب روانی در دشتی زیبا یا حتی اسبی سفیدی که دره ها و تپه ها را می تازد و من دلم می خواهد رقص یالش را در باد به تماشا بنشینم و نوازندگی نعل هایش روی گرده زمین گوش جانم را سرمست کند؛ شاید هم لبخند خورشیدی که هرم نفس های آتشینت دلی فسرده و یخ زده را گرم می کند. نمی دانم! هرچه که هستی رفاقتت همه حس های ناب و دوست داشتنی را برایم به ارمغان آورده.

زاد روزت مبارک رفیق!

 

#زهرا_خدری

#ایزد_بانو_ی_آب


تا چشم سوی دیدن داشت بی برگی بود و عریانی. طبیعت به بهایی اندک طراوت ش را به پیشکشی پاییز برده بود؛ بی تردید بهای ناچیزی است تماشای رقص باله زنی نارنجی پوش با رخی زرد، گیسوانی سرخ و آوازی که گویی ناله برگی ست در حال جان دادن، زیر گام های مردی با کفش های براق.

طبیعت، مخمور از شراب کهنه پاییز به تماشای تن رنجور خویش نشسته بود. زن نارنجی پوش همچنان می چرخید و می رقصید و آواز بی برگی سر می داد. بادی سرد و منحوس زوزه می کشید. ابرهای تیره و هولناک مجال نورافشانی را از خورشید ربوده بودند. آبی آسمان، سیاهی را تاب نیاورد. غرید و باریدن گرفت. طبیعت مستی از سر فکند، بار دیگر جان گرفت؛ و ناله های زن نارنجی پوش زیر گام های مرد خاموش شد.

#زهرا_خدری

#آواز_بی_برگ_ی


با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.

سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر در آغوش م گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوان م کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام ها م سست و بی رمق بود. خس خس، ریتمی ناموزون به نفس هام داده بود اما چهره ام طرح تبسم داشت و معجزه ی زندگی دوباره مرا به خلسه سکوت و آرامش برده بود. گه گاهی عکس های آن روز را مرور می کنم. کمی زیر چشمانم گود افتاده و لاغرتر شده ام اما دختر توی عکس ها آدم دیگری ست. با این ماجرا بزرگ شد. چشمان ش را شسته و جور دیگر می بیند. گاهی با خودم می گویم:" زهرا! باورت میشه همه این سال ها دختر تو جیبی خدا بودی؟"

"من زنده ام" را که می خواندم؛ معصومه، دختر نقش اول داستان، دخترتوجیبی پدر بود. به دختره سرتق داستان با این برچسب شیرین و دلبر حسودی ام می شد. اما حالا دختر تو جیبی خدا بودن یک چیز دیگری است.

باری، من زنده ام و طی یک سال گذشته یاد گرفته ام بیشتر به آسمان نگاه کنم، بیشتر خود را در آغوش بکشم و بیشتر لبخند بزنم.

روز موعود فرا رسید. مسیری را که برای رسیدن به باغ، سال گذشته افتان و خیزان آمده بودم با قدم های استوار و بلند طی کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حسی آشنا وادارم می کرد چشمان م را ببندم و هوای باغ  را که آکنده از بوی پاییز بود نفس بکشم. نفسی عمیق و جان دار. نفسی که پاییز گذشته بازی عجیبی به راه انداخته بود. می رفت و با ناز می آمد و قوتی نداشت. اکنون با چشمان بسته هم می توانم تن بی برگ درختان و پرهای طلایی فرو هشته شان  را تصور کنم.

پرهای طلایی فرو هشته؟! گاهی فراموش می کنم وسط یک روزمره ساده دست از تصویر سازی شاعرانه بردارم. طبیعت آدم را به وجد می آورد و اختیار از کف ت می رباید. دلم می خواهد زیبایی اش را در ناب ترین واژه ها و عبارت ها بریزم. حال، پاییز هزار رنگ که جای خود دارد. 

روی تن تک تک  درختان باغ دست می کشم حس می کنم تن شان نبض دارد. روی برگ های زرد و نارنجی قدم می زنم. برای دوباره شنیدن خش خش شان مسیری را انتخاب می کنم و راه آمده را باز می گردم. بارها و بارها این کار را با لبخند و ذوق وصف ناپذیری تکرار می کنم. شده ام مثل کودکی  که کفش جق جقه ای پا کرده و برای درآوردن صدای کفش هی راه می رود. نمی دانم برای کسی که که سی سالگی را رد کرده اینجور ذوق کردن ها طبیعی ست یا نه؟

انگار کودکی دستم را می گیرد و می کشد و من دنبال ذوق هاش می دوم. شاید هم وقت اضافه ای که برای زندگی به من هدیه شده سر ذوقم آورده. قدردان م کرده. گاهی معجزه زندگی شگفتی های بی  نظیری پیش رومان می گذارد. باید در سکوت فقط تماشا کرد و پر از لذت شد.



با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.

سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر در آغوش م گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوان م کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام ها م سست و بی رمق بود. خس خس، ریتمی ناموزون به نفس هام داده بود اما چهره ام طرح تبسم داشت و معجزه ی زندگی دوباره مرا به خلسه سکوت و آرامش برده بود. گه گاهی عکس های آن روز را مرور می کنم. کمی زیر چشمانم گود افتاده و لاغرتر شده ام اما دختر توی عکس ها آدم دیگری ست. با این ماجرا بزرگ شد. چشمان ش را شسته و جور دیگر می بیند. گاهی با خودم می گویم:" زهرا! باورت میشه همه این سال ها دختر تو جیبی خدا بودی؟"

"من زنده ام" را که می خواندم؛ معصومه، دختر نقش اول داستان، دخترتوجیبی پدر بود. به دختره سرتق داستان با این برچسب شیرین و دلبر حسودی ام می شد. اما حالا دختر تو جیبی خدا بودن یک چیز دیگری است.

باری، من زنده ام و طی یک سال گذشته یاد گرفته ام بیشتر به آسمان نگاه کنم، بیشتر خود را در آغوش بکشم و بیشتر لبخند بزنم.

روز موعود فرا رسید. مسیری را که برای رسیدن به باغ، سال گذشته افتان و خیزان آمده بودم با قدم های استوار و بلند طی کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حسی آشنا وادارم می کرد چشمان م را ببندم و هوای باغ  را که آکنده از بوی پاییز بود نفس بکشم. نفسی عمیق و جان دار. نفسی که پاییز گذشته بازی عجیبی به راه انداخته بود. می رفت و با ناز می آمد و قوتی نداشت. اکنون با چشمان بسته هم می توانم تن بی برگ درختان و پرهای طلایی فرو هشته شان  را تصور کنم.

پرهای طلایی فرو هشته؟! گاهی فراموش می کنم وسط یک روزمره ساده دست از تصویر سازی شاعرانه بردارم. طبیعت آدم را به وجد می آورد و اختیار از کف ت می رباید. دلم می خواهد زیبایی اش را در ناب ترین واژه ها و عبارت ها بریزم. حال، پاییز هزار رنگ که جای خود دارد. 

روی تن تک تک  درختان باغ دست می کشم حس می کنم تن شان نبض دارد. روی برگ های زرد و نارنجی قدم می زنم. برای دوباره شنیدن خش خش شان مسیری را انتخاب می کنم و راه آمده را باز می گردم. بارها و بارها این کار را با لبخند و ذوق وصف ناپذیری تکرار می کنم. شده ام مثل کودکی  که کفش جغجغه ای پا کرده و برای درآوردن صدای کفش هی راه می رود. نمی دانم برای کسی که که سی سالگی را رد کرده اینجور ذوق کردن ها طبیعی ست یا نه؟

انگار کودکی دستم را می گیرد و می کشد و من دنبال ذوق هاش می دوم. شاید هم وقت اضافه ای که برای زندگی به من هدیه شده سر ذوقم آورده. قدردان م کرده. گاهی معجزه زندگی شگفتی های بی  نظیری پیش رومان می گذارد. باید در سکوت فقط تماشا کرد و پر از لذت شد.


عزیزم! ایزد بانوی آب، پیش روی دیدگانم تو سپیده دم یک صبح قشنگی، خنکای جوی آب روانی در دشتی زیبا یا حتی اسبی سفیدی که دره ها و تپه ها را می تازد و من دلم می خواهد رقص یالش را در باد به تماشا بنشینم و نوازندگی نعل هایش روی گرده زمین گوش جانم را سرمست کند؛ شاید هم لبخند خورشیدی که هرم نفس های آتشینت دلی فسرده و یخ زده را گرم می کند. نمی دانم! هرچه که هستی رفاقتت همه حس های ناب و دوست داشتنی را برایم به ارمغان آورده.

زاد روزت مبارک رفیق!



با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.

سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت، وقتی از بستر مرگ برخاستم یا بهتر است بگویم از چنگال مرگ رهایی یافتم. زندگی بار دیگر مرا در آغوش گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوانم کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام هایم سست و بی رمق بود. خس خس، ریتمی ناموزون به نفس هایم داده بود اما چهره ام طرح تبسم داشت و معجزه ی زندگی دوباره مرا به خلسه سکوت و آرامش برده بود. گه گاهی عکس های آن روز را مرور می کنم. کمی زیر چشمانم گود افتاده و لاغرتر شده ام اما دختر توی عکس ها آدم دیگری ست. با این ماجرا بزرگ شد. چشمانش را شسته و جور دیگر می بیند. گاهی با خود می گویم:" زهرا! باورت میشه همه این سال ها دختر تو جیبی خدا بودی؟"

"من زنده ام" را که می خواندم؛ معصومه، دختر نقش اول داستان، دخترتوجیبی پدر بود. به دختره سرتق داستان با این برچسب شیرین و دلبر حسودی ام می شد. اما حالا دختر تو جیبی خدا بودن یک چیز دیگری است.

باری، من زنده ام و طی یک سال گذشته یاد گرفته ام بیشتر به آسمان نگاه کنم، بیشتر خود را در آغوش بکشم و بیشتر لبخند بزنم.

روز موعود فرا رسید. مسیری را که برای رسیدن به باغ، سال گذشته افتان و خیزان آمده بودم با قدم های استوار و بلند طی کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حسی آشنا وادارم می کرد چشمانم را ببندم و هوای باغ  را که آکنده از بوی پاییز بود نفس بکشم. نفسی عمیق و جان دار. نفسی که پاییز گذشته بازی عجیبی به راه انداخته بود. می رفت و با ناز می آمد و قوتی نداشت. اکنون با چشمان بسته هم می توانم تن بی برگ درختان و پرهای طلایی فرو هشته شان  را تصور کنم.

پرهای طلایی فرو هشته؟! گاهی فراموش می کنم وسط یک روزمره ساده دست از تصویر سازی شاعرانه بردارم. طبیعت آدم را به وجد می آورد و اختیار از کف ت می رباید. دلم می خواهد زیبایی اش را در ناب ترین واژه ها و عبارت ها بریزم. حال، پاییز هزار رنگ که جای خود دارد. 

روی تن تک تک  درختان باغ دست می کشم حس می کنم تن شان نبض دارد. روی برگ های زرد و نارنجی قدم می زنم. برای دوباره شنیدن خش خش شان مسیری را انتخاب می کنم و راه آمده را باز می گردم. بارها و بارها این کار را با لبخند و ذوق وصف ناپذیری تکرار می کنم. شده ام مثل کودکی  که کفش جغجغه ای پا کرده و برای درآوردن صدای کفش هی راه می رود. نمی دانم برای کسی که که سی سالگی را رد کرده اینجور ذوق کردن ها طبیعی ست یا نه؟

انگار کودکی دستم را می گیرد و می کشد و من دنبال ذوق هایش می دوم. شاید هم وقت اضافه ای که برای زندگی به من هدیه شده سر ذوقم آورده. قدردانم کرده. گاهی معجزه زندگی شگفتی های بی  نظیری پیش رومان می گذارد. باید در سکوت فقط تماشا کرد و پر از لذت شد.


تا چشم سوی دیدن داشت بی برگی بود و عریانی. طبیعت به بهایی اندک طراوتش را به پیشکشی پاییز برده بود؛ بی تردید بهای ناچیزی است تماشای رقص باله زنی نارنجی پوش با رخی زرد، گیسوانی سرخ و آوازی که گویی ناله برگی ست در حال جان دادن، زیر گام های مردی با کفش های براق.

طبیعت، مخمور از شراب کهنه پاییز به تماشای تن رنجور خویش نشسته بود. زن نارنجی پوش همچنان می چرخید و می رقصید و آواز بی برگی سر می داد. بادی سرد و منحوس زوزه می کشید. ابرهای تیره و هولناک مجال نورافشانی را از خورشید ربوده بودند. آبی آسمان، سیاهی را تاب نیاورد. غرید و باریدن گرفت. طبیعت مستی از سر فکند، بار دیگر جان گرفت؛ و ناله های زن نارنجی پوش زیر گام های مرد خاموش شد.

#زهرا_خدری

#آواز_بی_برگ_ی


تا چشم سوی دیدن داشت بی برگی بود و عریانی. طبیعت به بهایی اندک طراوتش را به پیشکشی پاییز برده بود؛ بی تردید بهای ناچیزی است تماشای رقص باله زنی نارنجی پوش با رخی زرد، گیسوانی سرخ و آوازی که گویی ناله برگی ست در حال جان دادن، زیر گام های مردی با کفش های براق.

طبیعت، مخمور از شراب کهنه پاییز به تماشای تن رنجور خویش نشسته بود. زن نارنجی پوش همچنان می چرخید و می رقصید و آواز بی برگی سر می داد. بادی سرد و منحوس زوزه می کشید. ابرهای تیره و هولناک مجال نورافشانی را از خورشید ربوده بودند. آبی آسمان، سیاهی را تاب نیاورد. غرید و باریدن گرفت. طبیعت مستی از سر فکند، بار دیگر جان گرفت؛ و ناله های زن نارنجی پوش زیر گام های مرد خاموش شد.


زمستان را مجالی نیست. تنها دقایق اندکی تا تحویل دیگر برای نو شدن و تازه شدن باقی مانده. بهار گیسوان معطر به گل های وحشی اش را افشان کرده و نسیم، عطر طره های مشکینش را به همه سو می برد. طره هایی که رایحه اش جان را تازه می کند و نوید عیدی میمون و مبارک را می دهد. سوگولی فصل ها دلبرانه و دامن کشان می آید و کوبه های دلمان را برای نو شدن می کوبد. اگر بانوی بهار، در دلت را کوبید در به رویش بگشای و تحفه بهاریت را بستان. سبدی سیب سرخ محبت، سنبلی دلبر، سبزه زندگی و سفره مهربانی. پیشکشی های بهار را کنار آب و آیینه، روی طاقچه دلت بچین. آینه قلبت را با زلال آب، غبار بزدایی، خدای جان را بخوان و حول حالنا بخواه تا بار دیگر برویی و همچون جان گرفتن زمین در بهار سبز شوی، دلبر شوی.



با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.

سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت، وقتی مرگ را پشت سر گذاشتم. زندگی بار دیگر مرا در آغوش گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوانم کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام هایم سست و بی رمق بود. خس خس، ریتمی ناموزون به نفس هایم داده بود اما چهره ام طرح تبسم داشت و معجزه ی زندگی دوباره مرا به خلسه سکوت و آرامش برده بود. گه گاهی عکس های آن روز را مرور می کنم. کمی زیر چشمانم گود افتاده و لاغرتر شده ام اما دختر توی عکس ها آدم دیگری ست. با این ماجرا بزرگ شد. چشمانش را شسته و جور دیگر می بیند. گاهی با خود می گویم:" زهرا! باورت میشه همه این سال ها عزیز کرده خدا بودی؟

باری، من زنده ام و این روزها بیشتر به آسمان نگاه می کنم، بیشتر خود را در آغوش می کشم و بیشتر لبخند می زنم.

روز موعود فرا رسید. مسیری را که برای رسیدن به باغ، سال گذشته افتان و خیزان آمده بودم با قدم های استوار و بلند طی کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حسی آشنا وادارم می کرد چشمانم را ببندم و هوای باغ  را که آکنده از بوی پاییز بود نفس بکشم. نفسی عمیق و جان دار. نفسی که پاییز گذشته بازی عجیبی به راه انداخته بود. می رفت و با ناز می آمد و قوتی نداشت. اکنون با چشمان بسته هم می توانم تن بی برگ درختان و پرهای طلایی فرو هشته شان  را تصور کنم.

پرهای طلایی فرو هشته؟! گاهی فراموش می کنم وسط یک روزمره ساده دست از تصویر سازی شاعرانه بردارم. طبیعت آدم را به وجد می آورد و اختیار از کف ت می رباید. دلم می خواهد زیبایی اش را در ناب ترین واژه ها و عبارت ها بریزم. حال، پاییز هزار رنگ که جای خود دارد. 

روی تن تک تک  درختان باغ دست می کشم حس می کنم تن شان نبض دارد. روی برگ های زرد و نارنجی قدم می زنم. برای دوباره شنیدن خش خش شان مسیری را انتخاب می کنم و راه آمده را باز می گردم. بارها و بارها این کار را با لبخند و ذوق وصف ناپذیری تکرار می کنم. شده ام مثل کودکی  که کفش جغجغه ای پا کرده و برای درآوردن صدای کفش هی راه می رود. نمی دانم برای کسی که که سی سالگی را رد کرده اینجور ذوق کردن ها طبیعی ست یا نه؟

انگار کودکی دستم را می گیرد و می کشد و من دنبال ذوق هایش می دوم. شاید هم وقت اضافه ای که برای زندگی به من هدیه شده سر ذوقم آورده. قدردانم کرده. گاهی معجزه زندگی شگفتی های بی  نظیری پیش رومان می گذارد. باید در سکوت فقط تماشا کرد و پر از لذت شد.


نگاهت را از چنگال کابوس های دهشتناک بستان و به آغوش صبح بسپار. بی تردید چشم روشنی صبح، تحقق رویایی زیباست. اکنون غمزه بهار میهمان چشمان خریدار توست. با مهر با لبخند به شکوفه ها و شقایق، عندلیب و پرستو، به بهار خوشآمد بگو. با رقص قبای سبز بهار در نسیم برقص. با آواز چوپان در چمنزار، سرود زندگی را زمزمه کن. عطر زنبق ها و بابونه های وحشی را بغل بزن و فصل نو را به خانه دلت دعوت کن. جانا! خورشید همچنان از پشت پرچین تاریکی طلوع می کند. هیاهوی گنجشک ها همچنان از پس پنجره خواب، بیدارباشی دل انگیز برای شروعی دوباره است. بهانه ها کم نیست برای سرودن زندگی؛ فقط گاهی گم می شوند لابلای اطلسی های باغچه، روی بال پروانه، توی سنگینی سیال "دوستت دارم ها"، روی گلخند مهربانی ها.



با خود وعده کرده بودم پاییز امسال هم به آنجا بروم. باغی ست پر از دار و درخت. درخت های قشنگی که نام شان را نمی دانم اما پاییز که می رسد عجیب دل می برند.

سال گذشته، اوایل پاییز پس از آن بیماری سخت، وقتی مرگ را پشت سر گذاشتم. زندگی بار دیگر مرا در آغوش گرفت. ضعف حاصل از بیماری ناتوانم کرده بود. باید دوباره سر پا می شدم. باید توان از دست رفته ام را باز می جستم. با قدم های کوتاه، سلانه سلانه تا آنجا رفتم. گام هایم سست و بی رمق بود. خس خس، ریتمی ناموزون به نفس هایم داده بود اما چهره ام طرح تبسم داشت و معجزه ی زندگی دوباره مرا به خلسه سکوت و آرامش برده بود. گه گاهی عکس های آن روز را مرور می کنم. کمی زیر چشمانم گود افتاده و لاغرتر شده ام اما دختر توی عکس ها آدم دیگری ست. با این ماجرا بزرگ شده چشمانش را شسته و جور دیگر می بیند.

باری، من زنده ام و این روزها بیشتر به آسمان نگاه می کنم، بیشتر خود را در آغوش می کشم و بیشتر لبخند می زنم.

روز موعود فرا رسید. مسیری را که برای رسیدن به باغ، سال گذشته افتان و خیزان آمده بودم با قدم های استوار و بلند طی کردم. هرچه نزدیک تر می شدم حسی آشنا وادارم می کرد چشمانم را ببندم و هوای باغ  را که آکنده از بوی پاییز بود نفس بکشم. نفسی عمیق و جان دار. نفسی که پاییز گذشته بازی عجیبی به راه انداخته بود. می رفت و با ناز می آمد و قوتی نداشت. اکنون با چشمان بسته هم می توانم تن بی برگ درختان و پرهای طلایی فرو هشته شان  را تصور کنم.

پرهای طلایی فرو هشته؟! گاهی فراموش می کنم وسط یک روزمره ساده دست از تصویر سازی شاعرانه بردارم. طبیعت آدم را به وجد می آورد و اختیار از کف ت می رباید. دلم می خواهد زیبایی اش را در ناب ترین واژه ها و عبارت ها بریزم. حال، پاییز هزار رنگ که جای خود دارد. 

روی تن تک تک  درختان باغ دست می کشم حس می کنم تن شان نبض دارد. روی برگ های زرد و نارنجی قدم می زنم. برای دوباره شنیدن خش خش شان مسیری را انتخاب می کنم و راه آمده را باز می گردم. بارها و بارها این کار را با لبخند و ذوق وصف ناپذیری تکرار می کنم. شده ام مثل کودکی  که کفش جغجغه ای پا کرده و برای درآوردن صدای کفش هی راه می رود. نمی دانم برای کسی که که سی سالگی را رد کرده اینجور ذوق کردن ها طبیعی ست یا نه؟

انگار کودکی دستم را می گیرد و می کشد و من دنبال ذوق هایش می دوم. شاید هم وقت اضافه ای که برای زندگی به من هدیه شده سر ذوقم آورده. قدردانم کرده. گاهی معجزه زندگی شگفتی های بی  نظیری پیش رومان می گذارد. باید در سکوت فقط تماشا کرد و پر از لذت شد.




عکس: میلاد جلیلیان

گاهی باید توی کوچه پس کوچه های خاطرات کودکی یک جای خالی باشد که کودکانه دلتنگی هایت را به آغوش بکشد، یک جایی که شعر و شور و ترانه داشته باشد، جایی که اندوهت را گره بزنند به اندوهشان و شادمانه زنجیری ببافند از غم. زنجیری بلند که بشود سیاهی را با آن به بند کشید و پشت کوهای دور انداخت و عمو زنجیربافی هم باشد که غم را از تو دور کند. خیال کودکانه قشنگی است. فقط یک خیال! غم، کبوتر جلد کالبد آدمی است. پشت کوهای دور هم بیندازی اش، راه بلد است. بازمی گردد. 

بد نیست اگر به رسم کودکی، دستان دلمان را گره بزنیم به دستان عمو زنجیربافی که بلد باشد اندوهمان را زنجیری ببافد. زنجیری که طومار سیاهی را در هم بپیچد، به امید روزهای سپید!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها